به گزارش کسب و کار، بسیاری از مدیران و فعالان و تولیدکنندگان کالاهای فرهنگی این مسئله را بارها و بارها مطرح کرده اند.
به عنوان یک خبرنگار با خود میاندیشم که من هم بایستی در حمایت از کالای فرهنگی سهمی داشته و به نحوی استقبال خود را از کالاهای فرهنگی نشان دهم، دیدن یک فیلم سینمایی در آخر هفته و به همراه خانواده میتوانست یک گام خوب در این مسیر باشد.
آخر هفته به همراه خانواده به سینما رفتیم، جمعیت زیادی جلوی گیشه حضور داشتند و این مهم برای من حکایت از آن داشت که استقبال از کالاهای فرهنگی در شهر اراک چندان هم بد نیست، همهمه جلوی گیشه باعث شده بود که مسئول فروش بلیت کمی عجله داشته باشد.
وقتی بلیت را از متصدی خریداری کردم، روی بلیت ردیف ۱۰ درج شده بود، تصور میکردم احتمالا این ردیف در میانه سالن است، اما زمانی که وارد سالن مملو از جمعیت شدیم، تازه متوجه شدم، ردیف ۱۰ یعنی ردیف اول سینما و جالبتر آنکه هیچ کس روی این صندلیها ننشسته بود.
برای اولین باز نشستن در ردیف اول سینما را تجربه میکردم و برای اولین بار نیز به عمق ماجرای عدم استقبال تماشاچیان از ردیف اول پیبردم، دیدن کامل فیلم در چنین شرایطی مساوی با آرتروز گردن بود، حتی پسرم نیز عقیده داشت که قادر نیست این فیلم را تا انتها و با این شرایط ببیند و خواستار ترک سینما شد.
من هم بی درنگ قبول کردم و دوباره به محل فروش بلیت بازگشتیم و اعتراض خود را به متصدی نسبت به صندلیهای ردیف اول اعلام کردیم، او هم با آرامش بیان کرد که بلیت فروخته شده و نمیتواند کاری انجام دهد و ادامه داد که “من که به شما گفتم ردیف اوله” من که آنزمان این جمله را از او نشنیده بودم، اعتراض کرده و گفتم، حتی اگر هم این اطلاعرسانی کرده بودید باز هم صندلی ردیف اول سینمای شما به هیچ عنوان استاندارد نیست، برای دیدن یک فیلم باید کاملا گردن را بالا نگه داریم که این به معنای تماشای فیلم با اعمال شاقه است.
دلیل و برهان یک تماشاچی ناراضی برای متصدی فروش بلیت به هیچ عنوان مهم نبود و چنانچه در این خصوص بیشتر کلنجار میرفتم، احتمالا با برخورد نامناسبتری مواجه میشدم. وقتی دیدیم اصرار برای تعویض بلیت فایدهای ندارد، سراغ مسئول اصلی سینما رفتم، اتفاقا این شخص مرا بواسطه شغل خبرنگاری میشناخت، بنابراین بلیتی که هرگز حاضر به تعویض آن نبودند بواسطه شغلم تعویض شد و بلیتهای دیگری در سانس بعدی دریافت کردیم.
ساعت ۲۲ با خانواده پشت در سالن سینما بودیم، هنوز اکران فیلم سانس قبلی تمام نشده بود، پس از آن ماجراها امیدوار بودم که مابقی مسیر اقدام فرهنگی امشب خوب پیش برود و تصور بدی از ادامه روند این ماجرا نداشتم.
وقتی تماشاگران سانس قبلی خارج شدند، نوبت ما بود که وارد سالن شویم، به محض ورود به سالن بوی تعفن شدید و آزار دهندهای به مشام رسید، کسی پیشنهاد داد که اگر عطر همراه دارید، آنرا در این فضای متعفن استفاده کنید.
هیچکس به منشاء این بوی متفعن که زبالههای انبوه کف سالن بود، اهمیتی نمیداد. مدتی که گذشت بوی بد برای همه ما متعادلتر شد و دیگر برایمان آزار دهنده نبود، گویی همه به وضعیت موجود عادت کردیم …
چند جوان مشغول ضبط فیلم از آشغالهای کف سالن بودند و اعتراض خود را برای یکی از شبکههای ایرانی خارج از کشور بیان میکردند.
نیم ساعت گذشت، اما خبری از اکران فیلم نبود و مدام به تعداد تماشاچیان سالن اضافه میشد و البته ما هم بدون هیچ اعتراضی همچنان منتظر بودیم شاید برخورد اولی به این باور رسانده بودمان که اعتراض دومی هم با شانه بالا انداختنی اینبار از سوی اپراتور پاسخ گفته خواهد شد(البته در بهترین حالتش).
در حالیکه در انتظار پخش فیلم به پرده خیره شده بودم فکر می کردم، آیا این تاخیر در پخش فیلم به هر دلیلی که اتفاق می افتد فرصت مناسبی برای تمیز کردن سالن و جمع کردن زباله های جمع شده بر روی زمین نبود؟ و البته در همین حال نمی توانم جلوی موج تاسفی بایستم که در قبال رفتار قبیح تماشاچیان در این سینما به سویم روانه می شود. مردمانی که با ژست فرهنگی برای تماشای یک محصول فرهنگی به یک مکان فرهنگی آمده اند و وقتی رفته اند چیزی جز زباله از آنها برجای نمانده است!
سوال های بی جواب بسیاری در ذهنم رژه می رفتند، از جمله اینکه پس اینهمه جلسه و کارگروه و کمیته و همایش و نمایش فرهنگی چرا کار به جایی نمی برد و اینهمه هزینه های کلان فرهنگی بالاخره کی قرار است به ثمر بنشیند. در گیرودار جستجوی پاسخی برای سوالاتم هستم که نگرانی یک زوج جوان که کنارم نشستهاند توجهم را جلب کرد. چند دقیقه یکبار زمان تاخیر فیلم را با زمان رسیدن به خانه که انگار در شازند بود، قیاس میکردند، گویی آقا داماد از توبیخ پدر نامزدش نگران بود و من با خود فکر میکردم که مردم برای دیدن یک فیلم چه دغدغههایی که ندارند …
حدود ۱۰ و چهل دقیقه بود که از انتهای سینما، اپراتور که یک نخ سیگار به لب داشت، درب انتهای سالن را باز کرد و با صدای بلند گفت “مصادره” ( اشاره به فیلمی که مردم بیلیت آنرا تهیه کرده بودند داشت) یک لحظه به نظرم آمد که آشغالهای مابین صندلی ها، ۴۰ دقیقه تاخیر در اکران فیلم و این اپراتور چقدر بهم میآیند و به اصطلاح معروف همه چیز به همه چیز میخورد …
بالاخره به قسمت تماشای فیلم رسیدیم، برعکس تصورم فیلم “مصادره” بسیار جذاب و تاثیرگذار بود و ساعت خوشی را برای من و خانوادهام رقم زد و حداقل توانست حالمان را بهتر کند.
فیلم به اتمام رسید و من و دیگر تماشاچیان مشغول ترک سالن بودیم، بیتفاوت روی زبالهها قدم برمیداشتم و به پیامی که فیلم در نظر داشت به ببیننده انتقال دهد میاندیشیدم، گویی وجود آشغالهای کف سینما برایم عادی شده بود و دیگر نابهنجار به نظر نمیرسید، حتما به دیدن این وضعیت هم عادت کرده بودم و شاید بیشتر به بی نتیجه بودن اعتراض عادت کرده بودم.
به نظرم استفاده از یک کالای فرهنگی در شرایطی که گفته شد، جذابیتهای خاص خود را داشت و باز به نظرم ما مردمانی هستیم که یا قادریم یا عادت کرده ایم در بطن شرایط غیرفرهنگی که اتفاقا در بیشتر موارد همه با هم آنرا رقم می زنیم از یک کالای فرهنگی هم استفاده کنیم و شعار فرهنگی هم بدهیم.
از طرفی شاید عادت کرده ایم که به رفتار غیرفرهنگی هم اعتراض نکنیم و به روی خودمان نیاوریم و ارائه دهندگان کالاهای فرهنگی هم عادت کرده اند که کیفیت پایین ارائه را کلا به روی خودشان نیاورند و در واقع همه دور هم عادت کرده ایم که به روی خودمان نیاوریم یا اصلا عادت کرده ایم که زود عادت کنیم!
انتهای پیام