به گزارش کسب و کار نیوز، پشت یکی از همین درها، حوالی میدان نقش جهان اصفهان، پیرزنی زندگی میکند که سالها یکی یکی چروک شده و به صورتش افتاده.
در میزنیم. آهنی و قدیمی! همسایهها میگویند توی اتاق انتهای خانه مینشیند و احتمالا صدای در را نخواهد شنید، به خصوص که صدای رادیو همیشه بلند است.
صدای آمدنش میآید. از اتاق تا در حیاط کوچک خانه چند قدم است، اما برای جمیله خانم راه زیادی به حساب میآید. طول میکشد. قدری دیر جمیله خانم پشت در ظاهر میشود. قد کوتاه شده از پیری؛ به سختی چادر را روی سرش انداخته و زیر بغل گرفته!
“بفرمایید توو! چشام نمیبینه. کسی نیست… منم و خدا بالا سرم”.
خانه تمیز نیست! یک حیاط کوچک که تنها نشانه حیات در آن یک شیر آب سرد است و اتاقهایی گراگرد آن که همه مخروبه شدهاند و سقفهایشان ریخته! جز تنها اتاق سالم خانه که جمیله خانم در آن زندگی میکند.
“اگه اینجا کثیف و خرابهاس ببخشیدا”.
یک نخ از در اتاق جمیله خانم تا شیر حیاط کشیده شده تا بدون چشم، شیر آب را پیدا کند.
“همیشه خانهام و رادیو میسوزه. گاهی صلوات میفرستم و بسمالله میگم تا بیام ظرف آبو پر کنم، بذارم بالا سرم که یخ نزنه! گاهی هم میان توی کوچه یکی دستمو بگیره برسم دم دکان حسین آقا، نونی چیزی خواستم برام بگیره”.
هر لغت برای جمیله خانم کوهی میماند که باید از روی زمین بردارد. حرف زدن برای او سخت است، اما همه چیز را به خوبی به خاطر دارد. از وضعیت خانه میپرسیم.
“این صندوقخونه که حالا خراب شده زیر زمینش مطبخ بود. زیر زمین مرغی بود. بهجت خانم خدا بیامر مرغ و چوریها رو داخلش میانداخت. یه مدت هم پر از لباس قدیمیها بود. علی خدابیامرز که شهید شد دم همین زیر زمین عکس انداخته بود. الان هم این خونه مال بهجت خانم و دختراش و پسراشه. نصفش هم مال آقا مرتضی و دختراش و پسراش! اکبر هم هست”.
جمیله خانم همیشه تنهاست. از اینکه امروز، روز مادر بود خبر ندارد! حتی سن خود را هم نمیداند. “شوهرم توی انقلاب مرض قند داشت فوت کرد. دوتا دختر شوهر دادم و دیگر تنها ماندم. روم نمیشه مزاحم کسی بشم. خجالت میکشم. بعد این گرونهها هم همه گدای آبرودار شدن”.
و این سرنوشت یک مادر است! به جرم پیری… همین.
انتهای پیام