تمام مدت به دنبال سوژهام و امروز سوژه مکالمه دو پیرمرد شدم، آن هم دو پیری که از هفت دولت آزادند و حال در نقش مفسران سیاسی در سایه سپیدار به شور نشستهاند.
کربلایی حسین که نسبت به من، عرق همسایگی اش گل کرده در پاسخ به سوال حاج محمود که پرسید دخترم بعد اینکه دَرست تمام شد به چه مشغول شدی؟ می گوید، “مدتی از این بچه خبری نبود، رفت دنبال علم کیمیا و لیمیا و سیمیا و حالا که برگشته قلم به دست شده و به درد مردم می خورد.”
حاج محمود که تازه دوزاریش افتاده می پرسد: “باید خیلی خیلی ببخشی، عذر می خوام که می پرسم حالا که الحمدالله به سلامتی کار به دستی واقعا به داد مردم می رسی؟”
لبخند میزنم و قبل از اینکه لام تا کام حرفی بزنم کربلایی حسین به نیابت از من جواب می دهد: “خدا رفتگانت را بیامرزد حاجی جان، توجه نمی کنی، گفتم قلم به دست شده نگفتم که بیل به دست. اونی که تو فکر می کنی نماینده مجلسه، استانداره، مسئوله و کار به دست؛ این بنده خدا فقط می نویسه.”
حاجی که هنوز ملتفت نشده باز می پرسد: کبلایی این دختر چه می نویسد؟
– “حاجی نمی دانم یادت هست یا نه! قدیم یه ملا «حمه و مین» (محمد امین) بود وقتی حرف میزد جن و انس گوش به زنگ می ایستاد که ببیند این باز میخواهد چه روضهای تحویلش دهد. «حمه و مین» هم چون میدید همه یک تنه گوش شدهاند اولش شعری، متلی و یا مثلی میخواند و داستانش را آب و تاب میداد و انقدر میبافت و سر آخر مخلص کلام را می گفت. یادت هست… البت جانم برایت بگوید اون ملا با این خطیب جوان فرق داشت فرقشم فقط در دستک و مستکش که نیست، الان این ماسماسکها (منظور تب لت و گوشی) کار اینها را راحت کرده و دیگر نیاز به نقاره ندارند و بی سر و صدا می توانند با پنبه سر ببرند.”
مگه میشود با پنبه سر برید؟
– “ای بابا حاجی جان سربریدن این زمانه هم فرق کرده الان با یک خط و نشان ساده خبری فلان کس را به کرام الکاتبین می سپارن، آن یکی را به عرش، این یکی را به فرش و دیگری را سرگردان می سازند. البت اگه کسی هم راست بیاید و راست برود پنبه نمیخواهد… حالا حاجی جان مطلب من که این نیست، میخواهم بگویم اگر همین جوان گوش بزنگ نباشد همین پنبه آتش می شود به خرمن خودش.”
کبلایی خب چرا عین بچه آدم نمشینن یه گوشه از این خوان گسترده بخورنن و دم نزنن؟
– “حاجی جان چشمت پی این جوان نرود که هنوز تو دو تا کالسکه ننشسته تا چهار نعل براند، باید امان خواست از دست آنان که نانشان به نرخ روز خورده می شود و عین خیالشان نیست که نان دیگری را آجر می کنن آنهم به قیمت حراج شرفشان و گرفتن رشوه و خط که اگر بخواهی ماست سفید خدا را برایت سیاه میکنند.”
پس حق نمک چه میشود؟
– “چه حق نمکی حاجی! وقتی آیه خدا را که قسم خورد به قلم زیرپا می زارن، باید مواظب بود که چطور می چرخانند این عصای جادو را که از اون ور بوم نیفتند.”
کبلایی یعنی چی از اون ور بوم نیفته مگه قلمم افتادن داره؟
-” بله که داره، تازه حاجی ندیدی بعضیا رو که پیازداغ خبرنگار شدن.”
حاج محمود که از این حرف، هم کپ کرد و هم خندید با نگاه متعجب، منتظر بود ببیند پیاز داغ چه ربطی به خبرنگار دارد که کربلایی حسین ادامه حرفش را این طور بیان می کند:” آره جانم، پیازداغ همون خزعبلاته که بعضاً به اسم آش شعله قلمکار به خورد مردم میدن و اونقدر براش تره خرد میکنن که خودشونم باور میکنن خبرنگارن، اما خب توه خواننده اگه عاقل باشی و شستت خبردار بشه میدونی که کاغذ سیاه کردنشون صدمن یه غازم هم نمی ارزه.”
یعنی مشق شب مینویسن؟ مگه عریضه نویسن؟
– “کاش حداقل عریضه نویس بودن یه دسته شون میرزانویس هم شدن و این قلم زبون بسته رو با هزار رندی به خدمت میگیرن تا زشت و زیبا رو با هم ببافن و قبای به تن من و تو کنند حالا تو هی بیا و بگو این قبا به تن من نمیاد که نمیاد مگه تو کتشون میره.”
کبلایی چشم بسته غیب می گویی، اینی که تو میگی شبیه دلالی دورغه!
– “حاجی شما پای کوه نرفتی هوای کوه دستت نیومده، دیدم که میگم؛ مرادم رو بگیر قربانت گردم زمانه اینطور شده که وقتی پای پول در میان باشه، وقتی بی سوادی باشه، وقتی ادعا، عرصه رو پر کنه، وقتی ادعا به دانستن به وفور فوران کنه و وقتی گدا معتبر شود، معلوم است که شرف قلم هم به تاراج میره. البته حاجی با تمام این تفاسیر باید جانب انصاف را هم گرفت، همه جا خوب و بد پیدا می شود، در این جماعت هم هستند کسانی که خدا محتاج نامردشان نکند، کسانی که جز راست نمی گویند و جز راست نمی نویسند و جز راست خواب و خوری ندارند.”
مگه چراغشان خاموش میشود؟
– “نه قربانت گردم وقتی تو برای مردم بنویسی، غمت غم مردم باشد و با مردم باشی همان مردم نمی گذارند چراغی که با خون دل روشن شده، خاموش شود، مردم خوب میدانند که با بزک کردن و صفحه سیاه کردن، خبرنگار اعتبار نمیگیرد، این دسته آخری می نویسند تا اگر جایی اسمشان برده شد رحمتی بر پدر و مادرشان روانه شود.”
-” امان از دوغ لیلی، ماستش کم بود و آبش خیلی، حاجی جان خب معلوم است وقتی خبری از بیمه، حقوق درست حسابی و بهای ارزشی نباشد همین هم غنیمت است.”
حاج حسین که باور این حرفها خارج از حوصله اش شده رو به من می پرسد: دخترم تمام چیزهایی که کبلایی گفت ماحصل کار توست؟ لبخندی می زنم و در جواب می گویم: حاجی جان من فقط یک خبرنگارم…
گزارش از جمیله معظمی، خبرنگار ایسنا
انتهای پیام