به گزارش کسب و کار نیوز به نقل از ایسنا، «فردین مردوخی»، آرایشگر سنندجی که ۴۹ سال از بهار عمر خود را سپری کرده، آرایشگری است که با تمام هم صنفیهای خود فرق دارد، محبت و روی خوش در اطرافش موج میزند و برای هر گفتهاش بدون مکث شعری را از دفاتر مثنوی یا بزرگان شعر در این رابطه بازگو میکند.
این نوشته حکایتی در مورد نیاز جامعه کنونی به افرادی با فهم و درک بسیار بالا که زمینهساز شکوفایی هرچه بیشتر جامعه هستند می باشد که به خواندن آن می نشینیم.
بعد از ظهر گرمی بود، آدم به سختی میتوانست پرتوی ظالمانه خورشید را تحمل کند. اما یک هدف مرا در آن گرمای طاقتفرسا به بیرون کشاند، با کمی تاخیر توانستم آدرس را پیدا کنم.
خنکای نسیم را در آن حوالی حس کردم، بیتأمل وارد شدم. محیطی آرام و بیصدا که تنها بانگ گوشنواز کولر شنیده میشد. نگاهم به چشمانش افتاد. با چیزی که در ذهنم تصور کرده بودم فرق زیادی نداشت.سلام و علیک گرمی باهم داشتیم و بدون مقدمهچینی زیاد گرم گفتوگو شدیم.
فردین مردوخی در اولین قدم از این گفتگوی خودمانی با ارائه بیوگرافی کوتاهی از خود گفت: از سال ۶۷ خودجوش آرایشگری را با کوتاه کردن موی سر خواهر و برادرم شروع کردم، کم کم دوستانم از استعداد من در کوتاه کردن مو با خبر و از مشتریان پرو پاقرص کار من شدند، بعد از آن به دنبال آموزش آرایشگری در تهران رفتم و از سال ۷۱ مغازه خودم را در سنندج افتتاح کردم .
انگار به آنچه که آرزویش بود نرسیده، اما کمترین غمی در وجودش نبود … و شاید میتوان وی را بهعنوان سمبل امید به آینده در وسط شلوغترین میدان شهر رونمایی کرد.
از هدفش برای راهاندازی کتابخانه در آرایشگاه با طعمی از شیرینی قند و آرامش چای گونه گفت: خیلی دوست داشتم اتاق مخصوص بچهها را در آرایشگاهم داشته باشم که هیچ بچهای از آرایشگاه و آرایشگر نترسد و میخواستم با توجه به روانشناسی رنگها مغازه را با طرح زیبایی رنگ کنم که این موارد با توجه به فضای کم برایم مقدور نبود.
با خنده بسیار بلند، از ماجراهای خرید کتاب و اعتراض خانوادهاش میگفت. خود را فردی نچندان مقاوم در برابر خرید کتاب دانست و از گلههای اعضای خانواده هم با همان تن صدای دل انگیز سخن به میان آورد.
به قول خودش کتاب زیادی خریده که حتی مغازهاش نمیتواند آنها را جا بدهد… چگونگی جا شدن این گنجینه کتاب در آرایشگاه کوچکش تنها در بخشش او در این مورد قابل توجیه است چراکه وی خاک خوردن و بیاستفاده بودنشان را به شدت ناپسند میداند.
نمیدانم چرا ولی، حس کردم شاید یک اتفاق یا یک اشتباه مسیر زندگیاش رو که میتوانست بسیار پر زرق و برقتر از الانش باشد، تغییر داده. به خودم اجازه ندادم که حرفی بزنم اما خودش نگاه معنی دار من به پایی که خوب او را در راه رفتن یاری نمیکرد، درک کرد.
داستانش را اینگونه تعریف کرد: سال سوم دبیرستان به خاطر تصادف رانندگی چند ماه در بیمارستان بستری بودم و پای راستم رو از دست دادم، این اتفاق به طور کل مسیر زندگیم را عوض کرد و من را از راهیابی به رشته تحصیلی مورد علاقهام یعنی علوم تجربی باز داشت و جز رفتن به رشته الکترونیک راهی برایم باقی نماند .
با وجود این ناکامی، از راضی بودن و امید به آینده سخن میگفت، انگار خوشحال بود که به دانشگاه نرفته، چون معتقد بود شاید توقعش بالا میرفت و دیگر به این درجه از عرفان روح نمیرسید.
حرف گوش کن بودن خودش را دلیلی دیگر برای نرفتن به دانشگاه دانست و ادامه داد: کتاب دانش اجتماعی در نظام آموزشی قدیم، تدریس میشد که نفی مدرکگرایی یکی از درسهایش بود. در این درس از ضدارزش شدن مدرکهای دانشگاهی صحبت شده بود. شاید من خیلی آدم حرف گوش کنی بودم که با خواندن این درس نظرم در مورد گرفتن مدارک دانشگاهی به کل تغییر کرد.
متحول شدن با خواندن یک صفحه کتاب با زبان دل، ممکن میشود
شاید اگر او را به من معرفی نمیکردند، بیشک مولانا صدایش میزدم. نقدها و دیدگاهی بسیار متفاوت از آنچه تاکنون از یک آرایشگر انتظار میرود به زبان میاورد.
به راحتی ولی با درکی عمیق پرورش عشق در همه ابعاد زندگی را از هدف اصلی و غایی همه نویسندهها و کتابها به شمار آورد.
هر لحظه سخنی زیبا بر لبانش جاری می شد و این بار جمله در گونه ای دیگر با این عنوان که اگر انسان قصد متحول شدن رو داشته باشد نیازی نیست همه کتابهای دنیا را بخواند و تنها کافیست یک صفحه از یک کتاب را با زبان دل بخواند، در این صورت بدون شک آن فرد به کلی تغییر خواهد کرد، در قاب سخنانش نقش بست.
امروز جای آثاری مانند «قصههای خوب برای بچههای خوب» در انتشارات ما خالی است
با خودم فکر کردم که این روحیات چگونه شکل گرفته آیا از روز تولد، فردین مردوخی به این شکل بوده یا که نه، یک نشانه از آن نشانههایی که نقش اول کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو به دنبالش بوده رو پیداکرده و اینگونه متحول شده است.
این موضوع را ازش پرسیدم با نگاهی دوخته به افق گفت: شاید استارت اولیه من با مجموعه داستانهایی به نام «قصههای خوب برای بچههای خوب» بود که در هشت جلد در اوایل انقلاب خواندم و همیشه فکر میکردم که هر بچهای این داستانها را بخواند حتماً فرزندی خوب برای والدین و جامعه خواهد شد و امروزه واقعاً جای چنین آثاری در انتشارات حوزه کودکان خالی است.
ازش در مورد تأثیر کتابخانهاش در آرایشگاه پرسیدم، اول به تعداد کتابهایش اشاره کرد و بعد با دلی شرحه شرحه از بی مهری مردم به کتاب سخن به میان آورد: در حال حاضر ۲۵۰جلد کتاب در کتابخانه دارم و تعداد بیشتری را در خانه نگه میدارم.
بیشتر افراد ۲۰ سال به بالا مشتری کتابخانه کوچک من میشوند و با صداقت کامل میگویم تأثیر کتابخانهها بسیار کم شده، باتوجه به این که کتابخانهها و کتاب فروشیهای متعدد در سطح شهر داریم متاسفانه افراد کتابخوان بسیار کمی را در جامعه میبینیم و همیشه مردمی را مییابم که از گرانی کتاب گله می کنند، به عقیده من کتاب هرچند بهای ریالی بیشتری داشته باشد بازهم ارزش خریدن و خوانده شدن را دارد.
متحیر بُعد دیگر نگاهش درباره خوبیهای کتابخانه آرایشگاه شدم، او این را دلیلی برای پیدا کردن سایر کتاب خوان های دیگر و راهی برای تبادل افکار که مهمترین نیاز بشربوده، دانست و گفت: یکی دیگر از مزایای این کار پیدا کردن سایر کتابخوان های دیگر است که به واسطه آنها می توانیم اطلاعات بسیار مفیدی را رد و بدل کنیم.
وی ادامه داد: عمر ما کوتاه و زمان نایاب است، به طور حتم نمیتوانیم همه کتب دنیا را بخوانیم پس من همیشه از تجربیات خودم از خواندن کتاب برای مشتریان و اطرافیانم می گویم و آنها هم از کتابهایی که خوانده اند برایم میگویند و اینگونه به راحتی کتاب چند صد صفحهای را در مدت کوتاهی بررسی و زیر ذرهبین نقد می بریم.
طبع شعر و شیرینی سخن هایش مثنوی مولاناست
دلیل طبع شعر و شیرین سخنیهایش را از مثنوی مولانایی که به زیبایی جلوه می کرد کشف کردم و ردپای علاقه وافرش به این رب النوع شعر در سخنانش مشهود بود.
اولویت اول و همیشگی خودش را برای خواندن کتاب، مثنوی حضرت مولانا عنوان کرد و ارادت بسیاری به این کتاب نشان داد. ازش خواستم چند بیتی از این کتاب برایمان بخواند، شروع کرد به خواندن، نوایی عاشقانه از حضرت عشق طنین انداز شد.
یکی از درد دلهایش به خاطر الگوبرداری نامناسب در جامعه ما بود. الگوبرداریی که می تواند به راستی در تعیین شخصیت و ارزشهای آن تأثیر به سزایی داشته باشد.
این آرایشگر در این مورد لب به سخن گشود و گفت: انسان ها از رفتارها و حرکات الگو می گیرند و ما متأسفانه الگوی خودمان را از راه درست آن، که کتاب است، دریافت و دنبال نمیکنیم. در جامعه ما کتابخوانی کمتر جا افتاده است که باعث الگوبرداری رفتار و احساسی نادرست میشود و جای افسوس دارد.
انگار با طرح این موضوع دلش را به لرزه انداخته بودم، با تاکید و جدیت مثال زدنی ادامه داد: همه ما اسیر واژهها هستیم واژههایی که همه ابعاد زندگی ما را تعریف میکنند هرچه را بخواهیم نام ببریم یا بسنجیم با ابزار واژهها این کار را میکنیم یک حرکت یا عمل را خوب نام گذاری و حرکت دیگر را بد نام گذاری میکنیم، به یک تکه کاغذ ارزش میدهیم و می شود مدرک معتبر دانشگاهی و یا هزاران مثال دیگر در اطراف ما، این داستان اسارت انسان در بند واژهها است.
این حرفش به راستی مهمترین درد جامعه ما بود، جامعهای که وقتی سخن از اشتغال و یا تحصیل در کاری با درآمد نچندان خوب مطرح میشود به سختی توسط والدین و اطرافیان سرکوب و نهی می شود و واژه خوشبخت و خوشکام را از آن فرد میگیرند بی آنکه از استعداد و یا تواناییهایش در این حرفه سوالی به میان بیاوردند، واژه بدبختی و بی پولی را بهش تقدیم میکنند.
فردین مردوخی را با یک دنیا سؤال بی پاسخ در ذهنم جاگذاشتم و به فکری عمیق در مورد حال این روزهای جامعه افتادم؛ جامعهای که، به راستی اگر در بخش مراقبت های ویژه نباشد حداقل در بخش عمومی بستری است.
امروزه واقعاً به همه مردم ثابت شده که سطح شعور و فرهنگ و دانش واقعی به مدرک دانشگاهی ربطی ندارد، بلکه میتوانید آدمهایی را در عین کم سوادی پیدا کنید که رفتاری توام با درک متقابل و به اصطلاح خارجی، «جنتلمنانه» دارند.
اینکه چرا جامعه ما به سوی مدرکگرایی میرود و همه کارهای انجام شده در برابر این موج ضدارزش، علناً بی نتیجه مانده و جای تأمل دارد.
اما در اینجا میخواهم این را یادآوری کنم که فرد باسواد، الزاماً فردی با مدارج عالی نیست بلکه میتواند فردی با مدرک دبپلم و یا حتی سیکل باشد، همانگونه که بسیاری از دانشمندان و بزرگان علم همانند افلاطون و ارسطو مدرک دانشگاهی نداشته اند.
جامعه ما نیازمند چنین افرادی است. افرادی که درک کنند، درکی درست از وضع حال حاضر. به راستی که جامعه مثل حرف آقای مردوخی به عشق نیاز دارد. عشقی حقیقی که بتواند شفا دهنده زخمهای به وجود آمده باشد.
انتهای پیام