ابتدای ورودی اصلی شهر بندرعباس، بعد میدان میوه و ترهبار یا همان پلیسراه قدیم، اولین تقاطع را که به سمت راست میپیچیم، انتهای کوچه یک هیچ پر از همه بهتزدهمان میکند.
حاشیهنشینهایی که هر سال پاییز و زمستان چادرهایشان را در تکه زمینی بیآب و برق و امکانات بهداشتی علم میکنند؛ نام این محله را «چادرنشینان» یا «حاشیهنشینهای پشت میدان» گذاشتهاند. این حاشیهنشینها ۶۰ خانواده هستند که در فصول بهار و تابستان به دلیل گرمای هوا به جنوب کرمان رهسپار میشوند، فرزندان آنها از امکانات اولیه زندگی محروماند، تعداد زیادی از آنها شناسنامه و هویتی ندارند و به علت فراهم نبودن امکان زندگی سالم از انواع بیماریها رنج میبرند.
هر خانواده بهطور متوسط چهار تا هشت فرزند دارد، تعداد کل ساکنان این محله، حدوداً ۵۰۰ نفر است که حدود ۳۰۰ نفرشان را کودکان تشکیل میدهند.
به گزار ش ایسنا آنها میگویند استانداری هرمزگان قول داده مکان دائمی برای سکونتشان در نظر بگیرد تا خانههایشان را در آن زمین بنا کنند و به فعالیت مشغول شوند که تاکنون این وعده عملی نشده است.
از ماشین که پیاده میشوم، کودکانی که تعدادشان از دست چشمهایم دررفته دورم حلقه میزنند، یکی پول میخواهد، یکی خوراکی و یکی میخواهد به میکروفونم دست بزند.
از ناتوانیام است که هیچ نمیگویم و جلوتر میروم، چندنفری که کنجکاو شدهاند جلو میآیند. توضیح میدهم که آمدهام مشکلاتشان را بشنوم. همه حرف دارند و هیچکس ندارد! آنقدر اصرار و انکار رد و بدل میشود که بالاخره یکی راضی به حرفزدن میشود.
یکی از چادرنشینان حاشیه شهر بندرعباس برای حرفزدن داوطلب میشود و میگوید: ما حدود ۵۰ تا ۶۰ خانوار هستیم که سالهاست به این منطقه میآییم، هیچ جا و منزلی نداریم و در چادر زندگی میکنیم، زمستانها که هوا سرد میشود به بندرعباس میآییم و تابستانها به علت گرمای زیاد به خارج از بندرعباس میرویم.
وی ادامه میدهد: بیشتر بچههای ما بیسوادند و شناسنامه ندارند، انتظار داریم مسئولین فکری به حالمان کنند و جایی به ما بدهند که بدانیم برای خودمان است؛ دوست داریم کسی باشد به بچههایمان درس بدهد و آنها باسواد شوند.
مرد به بچههایی که با پای برهنه و لباسهای مندرس در خاک و زبالههای درهمتنیده بازی میکنند و میدوند نگاه میکند و میگوید: بچههای ما بدون شناسنامه و هویت و سواد در سرما و گرما و فقر زندگی میکنند و هیچکس کاری برایمان نمیکند.
وی اضافه میکند: علت سرگردانی و آمدنهای فصلیمان به اینجا این است که جا و مکانی برای زندگی نداریم و در حال حاضر بهترین مکان برایمان اینجاست، چون کسی اذیتمان نکرده و شهرداری و نیروی انتظامی برای اسکانمان مانعی ایجاد نمیکنند، بعضی جاها برخی ارگانها مانعمان میشوند و نمیگذارند زندگی کنیم.
میپرسم اهل کجا هستند؟ به فکر فرو میرود، به همسایهاش نگاهی میاندازد و با تردید میگوید: شناسنامه بعضی از ما صادره از کهنوج، برخی بندرلنگه و برخی بندرعباس است اما اهل هیچ جایی نیستیم؛ هرجایی که باشیم و بچههایمان به دنیا بیایند از همانجا شناسنامه میگیریم، البته بیشتر بچهها شناسنامه ندارند.
میخواهم سراغ یکی دیگر از چادرنشینان بروم که میگوید بازهم حرف دارم اما تصویرم را نگیر، سرش را پایین میاندازد و با خودش کلنجار میرود، گوشه لبش را میجود و زیر لب حرفهایش را مزهمزه میکند و منمنکنان میگوید: چند وقت پیش عدهای در میان ما آمدند و فیلمی از مردم ما برداشتند؛ در آن فیلم گفته بودند خانمها اینجا از راههای بدی درآمد دارند و بیماریهایی مثل ایدز در میان ما شایع است.
سرش را بیشتر فرو میبرد و درحالیکه صدایش میلرزد ادامه میدهد: شاید برخی از خانمها به دلیل فقر زیاد تکدی گری کنند اما ما اهل دزدی و… نیستیم و با شرافت زندگی میکنیم.
سکوت طولانیاش لای جیغ و هیاهوی بچهها گم میشود و بدون خداحافظی میرود، صدای نفسهای سگی که در قفس نگهش داشتهاند را فاصله هم کم نمیکند و بادی که کیفم را جلوتر از خودم میبرد، از ژولیدگی زمخت موهای دخترکی که به پاهایم چسبیده، رد نمیشود.
جوانها دور هم جمع شدهاند و یکدیگر را تشویق به حرف زدن میکنند، یکی که درس خوانده است و سواد دارد نمیخواهد فیلمش را برداریم، حرفهایش را به دیگری دیکته میکند.
یکی دیگر از چادرنشینان مجاب به حرف زدن میشود و میگوید: چیزی ندارم بگویم جز اینکه آب، برق، سرویس بهداشتی، حمام و هیچگونه امکانات بهداشتی نداریم، بچههایمان نمیتوانند به مدرسه بروند و پابرهنه از اینسو به آنسو سرگرداناند؛ چندین سال است مسئولین به ما وعده کمک دادهاند و گفتهاند زمینی میدهند که در آن زندگی کنیم اما تاکنون خبری نشده و همه وعدهها دروغ بوده است.
وی ادامه میدهد: اگر یک تکه زمین در بیابان هم به ما بدهند و بگویند برای شماست با کار و تلاش و زحمت آن را آباد میکنیم تا از این فقر نجات پیدا کنیم، ما که به جایی نرسیدیم لااقل بچههایمان به مدرسه بروند و بتوانند زندگی خوبی برای خود بسازند.
مکث میکند و در ادامه حرفهای مرد همسایه که با اشاره از پشت دوربین زمزمه میکند، میگوید: به بچههایمان که در بندرعباس به دنیا میآیند شناسنامه نمیدهند و میگویند چون خودتان صادره از کهنوج هستید باید به آنجا بروید؛ ما اهل کهنوج نیستیم و تنها یک شناسنامه از آنجا برایمان صادر شده است، برای یک شناسنامه ما را از این شهر به آن شهر میچرخانند.
از شغلشان میپرسم. میگوید: شغلمان آزاد است، بعضی به میدان میوه و ترهبار میروند و میوه جابجا میکنند، برخی به چراگاه میروند و برخی جوشکاری یا آهنگری میکنند.
باد تندتر میشود، کبوترها سرگردانتر، قدمهای اسب بسته به درخت بیبرگ گمشده در بیرنگی چادرها پریشانتر، نفسهای سگ بسته در قفس سرکشتر، جیغ بچهها بلندتر و فضا به تابلوی مونک شبیهتر…
جوانها هنوز دور هم ایستادهاند و پچپچ میکنند، از وضعیت ازدواج و خانوادهها میپرسم و یکی از چادرنشینها، همانکه سواد دارد و نمیخواهد تصویرش را برداریم، میگوید: معمولاً دختر و پسرهایمان در حدود ۱۵ سالگی ازدواج میکنند، در همینجا از بین خودمان خواهان هم میشوند و مراسم خواستگاری شکل میگیرد، خیلی وقتها دختر شناسنامه ندارد و پسر دارد و یا هیچکدام ندارند، چون میدانیم کسی برای اینها کاری نمیکند یک محضر آشنا داریم که برایشان صیغه ۹۹ ساله میبندد و البته شرایط برای کسانی که دو طرف شناسنامه ندارند واقعاً سخت است و بعد از ازدواج بچههایشان هم شناسنامهدار نمیشوند.
وی ادامه میدهد: مسئولین فکر میکنند ما تعداد زیادی بچه به دنیا میآوریم تا یارانه بگیریم، اما وقتی بیشتر افرادی که اینجا زندگی میکنند، مدرک، هویت و شناسنامهای ندارند چطور باید یارانه بگیرند؟ ما از مسئولین، پلیس، ثبتاحوال و استانداری درخواست میکنیم مشکل صدور شناسنامه بچههایمان را حل کنند، هم ثواب دارد و هم بچهها میتوانند به مدرسه بروند.
درباره وضعیت زنان میپرسم. پاسخ میدهد: بسیاری از زنانی که در چادرهای اینجا زندگی میکنند بیوه هستند و کاری ندارند و مجبورند تکدی کنند؛ اگر اینها منزل و شغلی داشتند یا لااقل تحت پوشش کمیته امداد یا بهزیستی بودند چنین کاری نمیکردند.
به راهمان ادامه میدهیم و لابهلای چادرها میرویم تا شاید کسی حرفی داشته باشد، صدای غرولند خشدار زنی سالخورده ما را به چادرش میکشاند.
در پیراهن مشکی گلدارش مچاله شده و شالش را دور صورت کوچک و ظریفش کول زده و غرولند میکند، سؤالهایم را نمیشنود، حرف خودش را میزند و میگوید: ما گرفتار و بدبخت هستیم و هیچچیز نداریم، من ۸۰ سال دارم، شوهرم مرده و بیسرپرست هستم، آب و نان و سقفی هم برای زندگی ندارم.
درحالیکه بچههای قد و نیم قدی که به نظر میآید نوههایش باشند را در آغوش گرفته و سعی در آرام کردن یکی از آنها دارد، ادامه میدهد که ۳۰ یا ۴۰ سال است که آوارهاند و هیچ جای ثابتی برای زندگی ندارند، به بالاترین مقامات هم نامه دادهاند، از کمیته امداد هم به اینجا آمده و ۵۰ هزار تومان به او کمک کردهاند و دیگر هیچ. او میگوید «با گدایی زندگیام را میگذرانم.»
از دخترکی که نوزادی را در آغوش گرفته و کنار پیرزن نشسته و میگوید ۷ ساله است میپرسم مدرسه میرود که میگوید نه اما دوست دارم به مدرسه بروم و بعد لبخندش را تا برق چشمهایش کش میدهد و میرود.
جوانی که همراهم است مرا به چادر زن سالخورده دیگری میبرد که سالهاست بیناییاش را از دست داده، در چادرش مینشینم و چندثانیهای صدای سکوت از صداهای پیچیده در زوزه باد بالا میرود.
جوان برای زن سالخورده توضیح میدهد که آمدهایم فیلمش را برداریم و میتواند از مشکلاتش بگوید، شاید به گوش مسئولی برسد، زن اخمهایش را در هم میکشد، تلخی کامش را به زبان میآورد و میگوید: مثل شما زیاد آمدهاند، فیلم گرفتهاند و قول دادهاند برای عمل چشمهایم خیر پیدا میکنند اما رفتهاند و هیچ خبری از آنها نشده است.
میپرسم تحت پوشش کمیته امداد یا بهزیستی هست یا خیر و میگوید: کمیته امداد هیچ کمکی به من نکرده است، نزدیک به ۱۰ سال است نامم را نوشته و مدارکم را گرفتهاند و دو بار ۳۰ هزار تومان به من دادهاند و دیگر هیچ کاری برایم نکردهاند.
وی ادامه میدهد: قبلاً با چند خانواری که در حاشیه شهر بندر خمیر و از طایفه داوری، داوودی، بیژن آباد و فیوج و چند طایفه دیگر بودند، زندگی میکردم. به خیلی از آنها با پارتیبازی خانه دادند اما برای من کاری نکردند و من به اینجا آمدهام.
میکروفون را که پایین میآورم میگوید میدانم شما هم میروید و هیچکس برایمان کاری نمیکند، من دیگر چشمهایم نمیبیند و امیدی به کمک کسی ندارم. دستش را میفشارم و میگویم من حرفهایت را مینویسم و امیدوارم به گوش کسانی که باید برسد.
از چادر بیرون میآیم، بغض و بهت و رعبی که تمامم را گرفته برمیدارم و میروم سمت ماشین، ذرهای از بلندای هیچ صدایی کم نمیشود و در متن این حاشیه، موسیقی حزنانگیز و هولناکی از زوزه باد و نفسهای سگ و شیهه اسب و هیاهوی کبوترها و جیغ بچهها تا ابد جاری است و تکهای از دخترکی که با ژولیدگی زمخت موهایش تا رسیدن به ماشین به پایم چسبیده همیشه با من است.
به گزارش کسب و کار نیوز، منطقه خلیجفارس
۰۰:۰۰
انتهای پیام